♤[ماسک هایی از جنس دروغ]♤ پارت [ ۱۳ ]
محکم با سر خوردم زمین...و بیهوش شدم.....
*چشمام نیمه باز میشه*
صدای آمبولانس میاد...
دوباره پلکام بسته میشه...
بازم چشام نیمه باز میشه و با چویا که دستمو محکم گرفته مواجه میشم:
_دازاییییی...دازایی....خوب میشی....طاقت بیار..
چشمام تقریبا بسته میشه...صداها توی سرم خیلی نا واضح میپیچید....
چشمامو دوباره نیمه باز میکنم:
پرستار ها منو داخل اتاق عمل میبرن....و با آمپولی که به سرم تزریق میشه بیهوش میشم.....
از زبون چویا:
رفتم و روی یه صندلی کنار اتاق انتظار نشستم و ناخن هامو جویدم....اگه..اگه دازای چیزیش بشه چی.....
وایسا چویا چرا دازای برات مهمه؟
خب البته که همکارمه...
بیخیال بیا خودمونو گول نزنیم...
تو بهش علاقه داری چویا....
نه...نه..خب...خب اون همکارمه..حق دارم نگرانش بشم..
هوم....راست نمیگی
هوف...دارم کیو گول میزنم...دوستش دارم...
وقتی میبینمش قلبم میلرزه....
همینطوری درحال حرف زدن با خودم تو ذهنم بودم که با صدای پرستار به خودم اومدم
_چویا سان؟
_ب..بله بفرمایید
_خوشبختانه حال بیمارتون خوبه
_چی؟؟واقعا؟؟
_بله
_خیلی ممنونم..میتونم ببینمش؟
_بله بهش آرامبخش زدیم میتونین برید تو
منتظر موندم تا پرستار دور شه
*آروم در اتاقو باز کردم*
رفتم نشستم روی صندلی کنار تخت دازای...بانداژاشو باز کرده بودن و جای سوختگی ها و خورده شیشه های روی قفسه سینه اش و پیشونی اش معلومه بود..
از من محافظت کرد ولی خودش آسیب دید....هعی..دازای تو چقدر احمقی آخه..
ناخودآگاه دستمو به سمتش بردم و دستشو گرفتم
_دازای؟
چشماشو آروم باز کرد با دیدن من یکم متعجب شد
_چو..چویا،؟
_بله؟
_من کجام؟
_بیمارستان
_هوم....
اومد بلند شه بشینه که دید دستشو گرفتم با تعجب بهم نگاه کرد منم درجواب بهش لبخند احمقانه ای زدم
اولش یکم سکوت کرد ولی بعدش شستشو روی دستم کشید:
دازای:چویا؟
چویا:بله؟
_میگم...کمپوتی چیزی نداریم؟گشمنه یکم
_..هوم؟آها باشه
بلند شدم رفتم براش غذا بیارم
*چشمام نیمه باز میشه*
صدای آمبولانس میاد...
دوباره پلکام بسته میشه...
بازم چشام نیمه باز میشه و با چویا که دستمو محکم گرفته مواجه میشم:
_دازاییییی...دازایی....خوب میشی....طاقت بیار..
چشمام تقریبا بسته میشه...صداها توی سرم خیلی نا واضح میپیچید....
چشمامو دوباره نیمه باز میکنم:
پرستار ها منو داخل اتاق عمل میبرن....و با آمپولی که به سرم تزریق میشه بیهوش میشم.....
از زبون چویا:
رفتم و روی یه صندلی کنار اتاق انتظار نشستم و ناخن هامو جویدم....اگه..اگه دازای چیزیش بشه چی.....
وایسا چویا چرا دازای برات مهمه؟
خب البته که همکارمه...
بیخیال بیا خودمونو گول نزنیم...
تو بهش علاقه داری چویا....
نه...نه..خب...خب اون همکارمه..حق دارم نگرانش بشم..
هوم....راست نمیگی
هوف...دارم کیو گول میزنم...دوستش دارم...
وقتی میبینمش قلبم میلرزه....
همینطوری درحال حرف زدن با خودم تو ذهنم بودم که با صدای پرستار به خودم اومدم
_چویا سان؟
_ب..بله بفرمایید
_خوشبختانه حال بیمارتون خوبه
_چی؟؟واقعا؟؟
_بله
_خیلی ممنونم..میتونم ببینمش؟
_بله بهش آرامبخش زدیم میتونین برید تو
منتظر موندم تا پرستار دور شه
*آروم در اتاقو باز کردم*
رفتم نشستم روی صندلی کنار تخت دازای...بانداژاشو باز کرده بودن و جای سوختگی ها و خورده شیشه های روی قفسه سینه اش و پیشونی اش معلومه بود..
از من محافظت کرد ولی خودش آسیب دید....هعی..دازای تو چقدر احمقی آخه..
ناخودآگاه دستمو به سمتش بردم و دستشو گرفتم
_دازای؟
چشماشو آروم باز کرد با دیدن من یکم متعجب شد
_چو..چویا،؟
_بله؟
_من کجام؟
_بیمارستان
_هوم....
اومد بلند شه بشینه که دید دستشو گرفتم با تعجب بهم نگاه کرد منم درجواب بهش لبخند احمقانه ای زدم
اولش یکم سکوت کرد ولی بعدش شستشو روی دستم کشید:
دازای:چویا؟
چویا:بله؟
_میگم...کمپوتی چیزی نداریم؟گشمنه یکم
_..هوم؟آها باشه
بلند شدم رفتم براش غذا بیارم
۳.۹k
۰۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.